نوشته های کوتاه از مهاجرت
"زندگی همین است"
...چند هفته ای از قطب شمال دورم...سعی کردم،در این مدت به کارهای که باید انجام می دادم،برسم...به مسافرت رفتم،ودر کنار اعضای فامیل درد ودل از همه جا بود،شادی کردیم وخندیدیم...روز های بعد در مراسم فوت عزیزی شرکت کردم،که در زندگی سیاسی واجتماعی من نقش زیادی داشت،در مراسم بارها از خود سوال کردم،"واقعا زندگی چیست"؟،یک روز شادی از خبری خوش،وروز دیگر غمگین از اخباری ناگوار...روز بعد برای خرید هدایا برای دوستان قطب شمال به بازار رفتم،سعی داشتم،چیزهای بخرم که دوستان به آن علاقه دارند...وخوشحال از خرید هدایا به خانه برگشتم...بزودی به قطب باز خواهم گشت...وامروز از طریق فیس بوک شنیدم،عزیزی که برای او کادو خریده بودم،در سن ۴۰ سالگی در بستر خواب جان سپرد....
چاره ای نیست،
زندگی همین است...
باید افتاد وبلند شد،
شادی کرد،از خبری خوش،
... وغمگین از اخباری ناگوار...
چاره ای نیست...
زندگی همین است ...